تونل

4-تیر-1404 / خواندن 7 دقیقه


کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم؛ نقاشی که ماریا ایریبانه را کشت. (متن ابتدایی کتاب تونل)

 

 

تونل مثل مرگ ایوان ایلیچ همون ابتدای کار داستان رو اسپویل(واقعا معادل فارسیش به ذهنم نرسید 😁) می‌کنه و این‌جوری به نظر می‌رسه که ادامه دادن کتاب خسته‌کننده باشه ولی دقیقاً مثل مرگ ایوان ایلیچ پر از ابهام می‌شید که ادامه‌اش بدین. شخصیت اصلی کاستل ۳۸ ساله یک نقاش معروفه. در ابتدای داستان هم درباره خودش و بقیه صحبت می‌کنه اینکه همه ما انسان‌ها مثل هم هستیم و می‌تونیم بد یا خوب باشیم. هرکسی ممکنه دچار اشتباه بشه که طبیعیه و من هم (کاستل) از این مستثنا از بقیه نیستم. البته این برداشت‌های من از صفحات اول کتاب بود که اگه خودتون بخونید خیلی کامل‌تر و منطقی‌تر این موضوع رو تشریح می‌کنه. کاستل معتقده که کسی هنرش رو درک نمی‌کنه، هرچند وقتی نمایشگاهی از نقاشی‌هاش می‌ذاره و همیشه هم متنفر از نظر منتقدان هست هرچند همیشه هم تعریف و تمجیدش می‌کنن. تا روزی که ماریا رو به‌روی نقاشیش می‌ایسته و به گوشه نقاشی که کشیده برای مدتی دقت می‌کنه و می‌ره. کاستل تقریباً عاشق ماریا می‌شه چون معتقده تنها کسیه که هنرش رو درک کرده چون کسی به گوشه نقاشی دقت نکرده بود و از نظر کاستل مهم‌ترین قسمت نقاشی همون قسمتی بود که ماریا بهش نگاه کرده بود. چون کاستل شخصیت خیلی کم‌رو و خجالتیه نمی‌تونه همون لحظه سر صحبت رو باهاش باز کنه و ماریا می‌ره. از اون روز به بعد کاستل هر سناریویی که سر صحبت رو با ماریا باز کنه تو ذهنش شبیه‌سازی می‌کنه همیشه هم از رو در رویی با ماریا استرس و ترس داره( دقیقا من تو تر شرایطی :( ). بالاخره کاستل ماریا رو در یک ساختمون اداری پیدا می‌کنه و همون لحظه‌ای که ماریا رو می‌بینه دست و پاشو گم می‌کنه و نمی‌دونه چی بهش بگه که با چند جمله اول پا به فرار می‌ذاره. یک بار دیگه سعی می‌کنه با ماریا ارتباط برقرار کنه این سری می‌رن و رو یک نیمکت می‌شینن و درباره هم‌دیگه صحبت می‌کنن. ماریا خیلی شخصیت مرموزی داره و کاستل هم خیلی شکاکه. رفته‌رفته کاستل عاشق ماریا می‌شه و هر روز هم‌دیگه رو می‌بینن، به هم نامه می‌نویسن تا جایی که با هم هم‌ بستر می‌شن و کاستل بدون ماریا نمی‌تونه زندگی کنه. یک روز که کاستل خونه ماریا می‌ره که نامه‌ای که براش نوشته بود رو بخونه یک آقای پیر نابینایی رو می‌بینه که نشسته و نامه رو بهش می‌ده. وقتی خودش رو معرفی می‌کنه می‌گه من همسر ماریا هستم و ماریا رفته به روستا و تا یک هفته دیگه برنمیگرده!

کاستل تصمیم می‌گیره به روستایی که ماریا رفته بره اونجا هانتر و یک خانم دیگه رو می‌بینه که پیش ماریا هستن! همون‌طور که گفته شد کاستل شخصیت بسیار شکاکی داره و همش داشت فکر می‌کرد رابطه بین هانتر و ماریا چطوریه! رابطش با همسرش چطوریه! آیا با همسرش و هانتر هم هم‌ بستر می‌شه یا نه! داستان با جزئیات خیلی زیاد جلو می‌ره که یک روز کاستل و ماریا قرار می‌زارن هم‌دیگه رو ببینن ولی ماریا باز برمی‌گرده به روستا پیش هانتر بدون اینکه اطلاعی به کاستل بده. کاستل هم که داشت دیوونه می‌شد می‌ره کارگاهش، یک چاقو برمی‌داره و ماشین دوستش رو قرض می‌گیره که به روستایی که ماریا رفته بره. نزدیک خونه مخفی می‌شه، هانتر و ماریا بیرون میان قدم می‌زنن و می‌رن تو اتاق. طبق فرضیه‌ای که کاستل داشته اتاق خواب هانتر باید برقش روشن بشه بعد اتاق خواب ماریا ولی اتاق خواب ماریا برقش روشن نمی‌شه و کاستل مطمئن می‌شه که ماریا با هانتر هم‌ بستر شده. بعد از چندی کاستل وارد اتاق خواب ماریا می‌شه و آخرین جمله‌ای که می‌گه اینه: چرا منو چشم‌به‌راه گذاشتی و سر قرار نیومدی؟ (همچین چیزی) و چاقو رو به سینه و شکم ماریا فرو می‌کنه و فرار می‌کنه. اولین جایی که می‌ره خونه همسر ماریاست که اونجا می‌گه ماریا هم به تو خیانت کرده هم به من، ولی دیگه نمی‌تونه! یک درگیری با هم پیدا می‌کنن و بعد از فرار، خودش رو به پلیس معرفی می‌کنه. این کتاب هم بازجویی‌هاییه که از کاستل برای کشتن ماریا ازش شده.

اگه بخوام کتاب رو تو چند کلمه خلاصه کنم: خیانت، شکاک، جنایی، دروغ، فریب، عشق یک‌طرفه برداشتی بود که کردم. تونل هم به این معنیه اسم‌گذاری شده که از نظر نویسنده هر کس از بدو تولد تا مرگ در یک تونل تاریک حرکت می‌کنه، یک‌سری تونل‌ها موازی با هم می‌تونن باشن.

کتاب تونل پیشنهاد فروشنده کتاب‌فروشی کافه آندورا بود. سبکی که دوست داشتم گفتم این کتاب رو بهم پیشنهاد داد. این کتاب رو تو جنگ ایران و اسرائیل خوندم. این چند روزه اینترنت نداشتم، تقریباً هیچ کار نتونستم بکنم. کمی احساس پوچی و افسردگی بهم دست داد که طبیعی بود. شانس آوردم این کتاب رو با خودم به شهرستان آوردم. این چند روزه که جنگ شده زندگی همه ما تحت تأثیر قرار گرفته و می‌گیره. حتی به نظرم در ماه‌ها و سال‌های آینده اوضاع بد و بدتر می‌شه. این جمله‌ای که می‌گم خیلی ناراحتم می‌کنه ولی اگه قبل تولد می‌تونستم محل تولدم رو انتخاب کنم، هیچ‌وقت خاورمیانه رو انتخاب نمی‌کردم. زندگی تو خاورمیانه خیلی پر استرس و با دغدغه‌های الکی سپری می‌شه. تا چشم باز می‌کنی ۳۰ سالت شده بدون هیچ پیشرفت و دستاوردی. بعضی وقتا فیلم‌های غربی رو می‌بینم که دبیرستانشون چطوریه، دانشگاهشون چطوره و... احساس پوچی بهم دست می‌ده. به قول یک جمله معروف: Maybe In Another Life. ولی حالا که اینجا هستم سعی می‌کنم بهترین استفاده رو ببرم چون این موضوع رو درک کردن: زندگی خیلی خیلی کوتاهه.

:)

 

کتاب معرفی کتاب تونل