شب های روشن

28-خرداد-1404 / خواندن 8 دقیقه

چند وقت پیش با یکی از دوستام درباره کتاب صحبت می‌کردم، گفت حتما کتاب‌های داستایفسکی رو بخون. چون تا حالا کتابی از داستایفسکی نخونده بودم، رفتم انقلاب (قبل جنگ) و گفتم به پیشنهاد خودتون یکی از کتاب‌های داستایفسکی رو بهم بدین. جنایت و مکافات رو پیشنهاد دادن، منم گفتم همون رو برام بیارن. تا حجم کتاب رو دیدم، گرخیدم! گفتم این کتاب کار من نیست! همه کتاب‌هایی که از داستایفسکی داشت، حجم بالا بودن و برای من مناسب نبودن، چون من تو مترو کتاب می‌خونم و باید کتابی باشه که ساده و کم‌حجم باشه تا خسته‌م نکنه. رفتم از ChatGPT پرسیدم کدوم کتاب داستایفسکی کم‌حجمه؟ بهم شب‌های روشن رو پیشنهاد داد. منم به فروشنده گفتم همین رو می‌خوام و همون رو خریدم. یه کتاب کم‌حجم و کوچیک که اگه کتاب‌خون باشید، تو یه روز تمومش می‌کنید. من تو دو هفته تمومش کردم. شب‌های روشن اولین کتاب داستایفسکیه که خوندم، و اولین کتابی هم هست که از داستایفسکی می‌خونم. :)

 

 

 

اگه بخوام با چند کلمه داستان رو توصیف کنم، «تنهایی، کم‌رویی، انزوا، عشق، صداقت، رویاپرداز» کلماتی بودن که از داستان برداشت کردم. داستان درباره شخصیتی‌ـه که تو شهر تنهاست و نمی‌تونه با آدم‌های دیگه ارتباط بگیره. اون‌قدر تنهاست که وقتی یکی بهش لبخند می‌زنه، برای مدت‌ها یادش می‌مونه. کل عمرش رو در رویاپردازی گذرونده و با دنیای واقعی بیگانست. یه روز که از سر کار برمی‌گرده، با یه دختر آشنا میشه. دختر اجازه می‌ده باهاش صحبت کنه، فقط یه شرط داره: پسر نباید عاشقش بشه و فقط یه دوستی ساده داشته باشن. اگه کتاب رو تهیه کرده باشید، داستان در چند شب روایت میشه، و این ماجرای اولین شبه. برای شب دوم، قرار می‌ذارن که درباره خودشون بیشتر صحبت کنن. پسر خیلی ادبی درباره خودش حرف می‌زنه؛ از زندگی سخت و تنهایی‌ش. دختر هم داستان خودش رو می‌گه؛ اینکه یه معشوق داره که یک سال منتظرش مونده تا برگرده و با هم ازدواج کنن. رفته‌رفته مهر دختر تو دل پسر جا می‌گیره و عاشقش میشه. دختر که غمگین و گریان بوده، به پیشنهاد پسر نامه‌ای برای معشوقش می‌نویسه . قرار میزاره که فلان ساعت، فلان جا همدیگه رو ببینن. پسر هم مسئول میشه که نامه رو به معشوق برسونه. فردای اون شب، پسر که می‌ره پیش دختر، با گریه می‌گه معشوق نیومده. همون شب، پسر سفره دلش رو باز می‌کنه و به دختر می‌گه عاشقش شده و نمی‌تونه بهش فکر نکنه. دختر هم که از معشوقش ناامید شده، قبول می‌کنه و با هم به شادی مسیر کوتاهی رو طی می‌کنن. می‌خندن، آواز می‌خونن، خوشحال‌ان... اما نه برای همیشه. بعد از مدتی، یه غریبه سر راهشون ظاهر میشه. دختر معشوقش رو می‌شناسه، با سرعت به سمتش می‌ره و بغلش می‌کنه، و تو تاریکی محو می‌شن. پسر تنهای داستان دوباره تنها میشه و با غم و ناراحتی برمی‌گرده خونه. تمام داستان در شب اتفاق می‌افته، به جز قسمت آخرش که صبح روز بعد، نامه‌ای از طرف دختر به دست پسر می‌رسه. دختر توی نامه بابت اتفاقات پیش‌اومده عذرخواهی می‌کنه و می‌نویسه: «تو همیشه بهترین دوستم باقی خواهی ماند.». نکته ای که برام جالب بود اینکه عکس خیلی از فیلم ها و داستان ها شخصیت بدی در داستان وجود نداشت و همه شخصیت ها با صداقت تمام داستان رو تموم کردن.

«خدایا، یک لحظه‌ی خوشبختی! آیا این برای تمام زندگی آدمی کافی نیست؟»

📌 این جمله عصاره‌ی تمام داستانه. نشون می‌ده راوی با وجود اینکه شکست خورده، ولی قدر لحظه‌ای که حس خوشبختی داشته رو می‌دونه. می‌تونی اینو در پایان مقاله بیاری و بگی که این جمله چقدر توی ذهنت مونده.

وقتی این مقاله رو مینویسم ایران در جنگه و همه ما ذهنمون درگیر شده که چه بلایی سرمون میاد ، آیندمون چی میشه و ... البته اینده خاصی هم نداشیم همش تو استرس و اضطراب بزرگ شدیم برای شخص من عکس بیشتر مردم خیلی ریلکس و خونسردم چون بالاتر از سیاهی رنگی نیست هرچند جنگ خیلی وحشتناکتر از اون چیزیه ک من فکر میکنم ولی امید دارم اتفاقات خوبی رقم بخوره .جمله اخر کتاب رو خیلی دوست داشتم و برام خیلی جالب بود . احتملا این اتفاق برای ما میوفتاد پای بدشانسی و بدبختی میزاشتیم ولی میتونم با زاویه دید دیگه ای بهش نگاه کنم که زندگی همینه . ما یک روز پدر و مادرمون رو از دست میدیم ، تو زندگی شکست میخورم ناراحت میشیم ، افسرده میشیم ، رنج میکشیم و .. . ولی همه اینا هستن که به زندگی معنا و ارزش میدن . اگه مرگی وجود نداشت هیچوقت قدر زندگی و لحظات رو نمیدونستیم و برای چیزی تلاش نمیکردیم اگه مزه بدی وجود نداشت نمیدونستم مزه خوبی چه طعمیه . این واقعیت زندگیه و باید بپذیرم که زندگی رنج و غذابه برای همه انسان ها تو هر شرایطی. پذیرش بهمون خیلی کمک میتونه بکنه . الان که پدر و مادرمون زندن ، معشوقه ای داریم ، سلامتی داریم و... ازش استفاده کنیم و لذت ببریم زندگی بی رحمتر و کوتاه تر از اون چیزیه که بهش فکر میکنم . شاید اگه درک میکردیم زندگی چقد کوتاس یک ثانیش رو هم از دست نمیدادیم . وقتی اموزشی سربازی بودم تو پادگان به مردم بیرون فکر میکردم به صدای ماشین ها و ادم ها که چقدر زندگی عادی هم میتونه لذت بخش باشه الان که در شرایط جنگی هستیم دارم به گذشته فکر میکنم که چقد زندگی خوبی داشتم دوستام ، باشگام ، کافه رفتن هام ، دویدن های اخر هفتم ، کلاس گیتارم ، سرکار رفتنم ، کتاب خوندنم و .... .امیدوارم در روز های اینده اتفاقات خوبی رقم بخوره و به زندگی عادیمون با شرایط بهتری برگردیم .

کتاب بعدی رو از کافه اندورا گرفتم تا اومدم بخونم جنگ شد . امیدوارم بیشتر قدر زندگیمون رو بدونیم شانسی که یک بار بهمون داده شده و جنگ هم به نفع مردم تموم بشه .

کتاب شب های روشن