نفسهای شکسته، دریغ از دستِ امید در این روزگارِ سیاه و بیرحم، که هر ثانیهاش مثل یک شلاقِ خونآشام به پوستِ وجودم میخورد، دیگر حتی نمیدانم کجا را بگیرم، کجا را رها کنم. قلبم، مثل شیشهای شکننده، زیر وزنِ فقر و بدبختی خرد شده؛ هر ضربهی جدید، قطعهای دیگر از آن را میپاشاند. نفسهایم، دیگر نفس ن ...